یک شنبه 21 دی 1390برچسب:, :: 11:8 :: نويسنده : آرزو زمانی
امروز که داشتم تو خیابون راه می رفتم،یه خونه قدیمی رو دیدم که انداخته بودنش و می خواستن به جاش یه ساختمون سربه فلک کشیده دیگه بسازن.قشنگ مشخص بود که قبلا تو اون خونه قدیمی یه باغچه شاد زندگی می کرده.یه باغچه با چندتا درخت که آرزوشون بوده سال دیگه که بهار میاد تو همون باغچه زندگی کنن و همونجا واسه صاحب خونه محصول بیارن.اما طفلکی ها خبر نداشتند از فکر صاحب خونه.تو همین فکرا بودم که دیدم جرثقیل محکم خودشو می زنه به تنه اون درختای بیچاره.همه کارگرا هم داشتند به درختهای بیچاره می خندیدند.که چه جوری می لرزن.ولی من دلم سوخت.با خودم گفتم اگه این درختها زبون داشتند الان صدای دادشون گوش این کارگرا رو کر می کرد...... نظرات شما عزیزان:
![]() |